زنده ام هنوز …

دسامبر 23, 2012

» باز مي گرديم به هيئتي ديگر ، نايي … «

 

 

سلام به تويي كه مثل من دلت تنگ ميشه برا خودت 

برا مني كه هنوز » خودمم «

راستش مدت هاست به بهانه هاي الكي نميام بنويسم اينجا و جاهاي ديگه شايد اين تكنولوژي سرسام اور اينترنت تنبلم كرده و عادتم داده به لايك زدن و شر كردن و … تو ببخش عزيز گرامي .

اين ايميلمه : mandalayz@yahoo.com

اين آدرس فيس بوكم : josephe.alizade@facebook.com

دوست دارم به روز كه ميشي بخونمت چه توي وبلاگ چه توي فيس بوك پس لطف كن خبرم كن.

GPS

آوریل 18, 2012

تنها دلخوشی این روزهات این باشه که راه بیافتی توی. کوچه و خیابون ، پارک ، پیاده رو و … ، و زل بزنی به صفحه ی موبایل ت؛
– چه خوبه که این جی پی اس لعنتی هست !
لااقل یکی هست که توی شهر به این بزرگی ، توی اییییییییییییییین همه آدم ، تو رو ( حتی قد یه نقطه ی آبی کمرنگ کوچیک ) توی نقشه نشون بده که داری حرکت می کنی؛ که توو خیابونی ، که توو پارکی ، رفتی از سوپریه سیگار بخری ، نشستی رو پل عابر و پاهاتو از بین نرده ها تکون تکون میدی روو فضای بالای اتوبان ، روی این همه رنگ ، آدم، ماشین …

مارس 7, 2012

هیچ کس نخواهد آمد این بار
و ما دیگر به آمدنش بیهوده دل نخواهیم بست

آگوست 3, 2011

سلام

این روزها مثل همان روزها سرباز هستم

سربازی با سر ِ باز ِ باز و آفتابمردگی ای که به خلجانم نی انداز پیش می رود

 

فلحال

تا وقتی که سربازم و دسترسی به اینترنت برای من مثل دسترسی به پول برای اکثر ملت ما شده با این موبایل فکسنی خودم یه وبلاگی راه انداختم که مال این چند ماه ِ باقی مونده ست

بر میگردیم به هیئتی دیگر …

 

http://www.josephe.blogfa.com

 

 

کاش بودی لعنتی !

ژانویه 28, 2011

دست می برم به حافظه
سفید می شود نیمکت توی پارک
سفید می شود درخت
سفید می شود
زمین ،
دست هات
و ردّ ِ قدم هات گم می شود لای برف خیابان
تار می شود گیجی ِ گلوم
و سُر می خورد روی گونه ها
یخ می زند نُک ِ انگشت هام و …
حالا اگر «جنون بتراوم از لن ترانی »
یا
بمیرد حافظه
کجا را بالا بگیرم گیج و
ببارم به آسمانی که تو نباشی ؟!

دست های حافظه

دسامبر 6, 2010

 

همیشه راه هایی هست که آدمو به خودش مشغول میکنه و گاهی اونقدر درگیر ِ پیچ و خم هاش می شی که یادت میره این فقط یه راه ، یه کوره راه بود تا ذهنتو درگیرش کنی و همه چیز یادت بره

دیگه حافظه ت یاری نمی کنه کی / کجا و چطور گیر ِ این بندها شدی

کاش همه چی یادت بره

همه ی کارهایی که می کردی

همه ی جاهایی که می رفتی

همه ی کسایی که میشناختی

حتی اسمت هم یادت بره

حتی …

حتی صداش  ، بو ش ، نفس ش …

و اینطور ذره ذره فرو می ریزد ؛ عادت ِ دست هایی که می برد از یاد …

نوامبر 25, 2010

» و چهره ی تو  

بر پلک بسته ، واژه ی مجهولی ست «

» یدالله رویایی » 

 

تخت هنوز در بوییدگی ِ تن اش کسی را دوست داشت – کسی که دوست داشتگی اش در آن حالتا بود – قبل از آمدنا ، عطر ِ زنانه ای را خیلی نجیب حس می کرد ، می توانست با همه ی این ها که همه با هم همه ی اینهایی شده بودند که تن ها باشد ، تنها باشد – از کجا می فهمید که سرمه دان ِ خالی ِ توی ویترین علاج ِ روح ِ خسته ی چشم هاست با  آن عکس ها که در سیاهی ِ مردمک ها در گیر و داری محو دست و پا می زدند ؟ –  …

» سید حسین خلیلی  «

 

 

 

همیشه فکر می کردم باید راه ِ زیادی رو طی کنم تا برسم به جایی که حس کنم دارم تموم می شم و ذره ذره ازم کم بشه  اما به قول فروغ « همیشه قبل از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد … » مثل پیری که ناگهان سر برسه و توی آینه به خودت زل بزنی و مات ات ببره ، مثل وقتی برای شکم درد خیلی عادی بری بیمارستان و بعد بفهمی سرطان داری  ، مثل ِ ، مثل ِ ، مثل خیلی چیزهای دیگه .

گاهی اتفاقات کنار راه رفتن هات ، کنار حرف زدن هات حتی کنار همین نوشتن هات در حال شکل گرفتنه و تو تنها کاری که ازت ساخته ست نگاه کردنه .

حافظه مو کم کم  یا خیلی سریع دارم از دست می دم .

چیزها خیلی زود از یادم میره ، برای به خاطر اوردنشون ؛ اسم ها ، شماره ها و … باید چند روز به مغزم فشار بیارم ، اونقدر خودم رو ملامت کنم با مشت بکوبم تو سرم ، به زمین و زمان و همه ی مشغله های الکی و دست و پاگیر لعنت بفرستم تا باز هم یادم نیاد اون اسم رو ، شماره رو ، قیافه رو   …

قیافه ی تو اما یادم بود همیشه ، دلم به همین خوش بود اصلا و به این بازی ِ یادم تو رو فراموش ِ مغزم وقعی نمی ذاشتم .

اصلا وقتی آدم چیزی رو بخواد تمام هستی ش دست به دست هم میدن تا دلیل بتراشن برا درستی ِ خواسته ش  ، من اما مریضم ، من عاشق مریض شدنم  ، عاشق آمپولم ، عاشق ِ سرمم  اما هیچ وقت دوست نداشتم یه روز صبح از خواب پاشم چهره ی تو یادم نیاد !

یادم نیست چه شکلی بودی … !

به خودم قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا از این بازی احمقانه دست بردارم ، تمام تلاشم رو کردم ؛

 روی تک تک جزئیات چهره ت متمرکز شدم ، کفشهات روبه خاطر اوردم ، لباس مشکی ت رو  ، گلوبند ِ فیروزه ت ، حتی صدات  ، اما صورتت …

تا امروز چهار ماه میگذره و من صورتت رو توی  صورتهای  پیاده روها ، پارک ها ، کلاس ها ، ایستگاههای مترو ، اتوبوس  … دنبال می کنم .

آمدم …

اکتبر 12, 2010

» همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می اُفتد … «

» فروغ «

تَهبازی

آگوست 19, 2010

» و تو چه دانی کویر چیست »
کافور و تشنگی …